در آن زمان گروه های کمونیستی در قالب مجاهدین خلق و گروه های دیگر فعالیت زیادی داشتند. حسینیه ارشاد آن سال فعالیت کمتری داشت ولی مسجد قبا برنامه های بسیار خوبی برگزار میکرد. مرحوم آقای مفتح سخنرانی های خوبی انجام میدادند و سیره ائمه را میگفتند که از امام علی شروع کردند، من آن زمان صداهایشان را ضبط میکردم. یکبار عبدالفتاح عبدالمقصود را آورده بودند وسخنرانی کردند که بسیار مورد استقبال جوانان قرار گرفت. آقایان دیگری آقای توانا، آقای پیمان و دوستان دیگری می آمدند و سخنرانی میکردند. محفل روشنفکری دانشجویی با هدایت روحانیون بود که استفاده میکردیم. در مسجد امیرالمومینین درس اصول میدادند که استفاده میکردیم. دوران دانشجویی ما به کارهای سیاسی تظاهراتی و فروش کتاب و توزیع کتاب و آوردن کتاب برای یزد، برگزاری نمایشگاه های مختلف در آستانه انقلاب، مثل نمایشگاه عکس، کارهای گروهی که در راهپیمایی های شهر یزد نقش داشتند و حرکت های دانشجویی دیگر مثل آوردن سخنران به یزد،( یادمه چون آقای قاسم مهریزی مشهدی بودند، ما مشهد که میرفتیم مارا به مسجدی میبردند که آقای خامنه ای سخنرانی میکردند. یکبار هم تهران رفتیم و پای سخنرانی ایشان در تهران نشستیم.)، دعوت کردن آقای تهرانی به یزد، برگزاری نمایشگاه کتاب در یزد و برگزاری برنامه هایی در حضیره میگذشت. بنابراین در دوران دانشجویی، ما کمتر به درس خواندن پرداختیم. سال 53 وارد دانشگاه شدم و سال 63 فارغ التحصیل شدم!
به دلیل علاقه ای که به آموزش پرورش داشتم. در دوران تحصیل به آموزش پرورش تعهد خدمت دادم و به عنوان هنر آموز در زمان قبل از انقلاب بورسیه آموزش پرورش شدم و چند ساعتی در دبیرستان ها و جاهای مختلف درس میدادم که هم کمک خرجی من بود و هم من را آماده میکرد که بعداً به آموزش پرورش بروم. روزبه روز فضا انقلابی تر می شد. زمان استقبال امام هم من در تهران بودم. ما در شمیرانو زندگی میکردیم در جمع بچه های انقلابی بودم.
دفعه اولی که من میخواستم امتحان کنکور بدهم و باید به تهران می آمدم، آدرس یک منزل را به من دادند، دفعه اولی بود که از شهر بیرون می رفتم. خانه ای در تهران بود که که پاتوق بچه های یزدی بود در آنجا دوستان یزدی بودند که بچه ها را هدایت میکردند که جز گروه های دینی باشند و درس بخوانند. مهدی وحدت و مرحوم توکلی دوستان دیگر هم آنجا بودند.
بد نیست بگم که بعد از انقلاب هم بعضی از افراد این خانه آدم هایی بودند که به گروهک های دیگری پیوستند، یکی از آنها عضو گروهی بود که شهید مطهری را به شهادت رساندند! و دوستان دیگری که در آن خانه ساکن بودند شبانه توسط کمیته انقلاب دستگیر شدند.
یه صاحب خانه ای داشتیم که میگفت که شمارو قبل انقلاب میگرفتند، بعد انقلاب هم میگیرند!چه فرقی کرد پس؟ آنجا در شمیرانو امکانات نبود. گاهی شهرداری می آمد و خراب میکرد ولی دانشجویان به حمایت از محرومان و کارگران و ... تظاهرات میکردند.بعد لودرها میرفتند ولی دوباره میومدند وادامه تخریب ها.
در آن خانه جمعی بودیم که مرحوم غفوری هم شاید محور بودند. مرحوم آیت اللهی آن زمان در جمع دانش آموزان و دانشجویان بودند و جلساتی تشکیل میدادند که بچه ها را هدایت میکردند تا جذب گروه های چپی نشوند و مسلمان باقی بمانند و به مسجد دعوت میکردند و .... آنجا آب هم نداشت بچه ها باید از منابع زیر زمینی آب بکشند و مصرف کنند. ولی دوران بیسیار خوبی بود با دانشجویان دانشگاه های دیگر هم رابطه داشتیم، دانشگاه تهران با آقای آسایش رفت و آمد داشتیم. آقای توسلی آقای توانا ما را دعوت میکردند میبردند توی کلاسشان و بچه های دیگر دانشگاه مخابرات طرفای سیدخندان ارتباط داشتیم. اقای شهید جوکار دانشکده کامپیوتر میخوند ولی ارتباط داشت با بچه ها. و همچنین مرحوم منتظر قائم و بسیاری دوستان دیگر.
شرایط بسیار خوبی بود بنده در حین تحصیل وقتی که به انقلاب فرهنگی برخوردیم با آقای ساعتیان و گلدانساز و چندتا دیگه تصمیم گرفتیم که برویم حوزه علمیه، علاوه بر اینکه در پایگاه بودیم و برای دفاع مقدس فعالیت هایی داشتیم تصمیم گرفتیم که برویم حوزه درس بخوانیم که حوزه آقای مجتهدی رفتیم که در بازار تهران بود، ما سه سالی در آنجا بودیم در انجا آقای ملک احمدی راهنمای ما بودند و فرصت مناسبی بود که با آنجا هم آشنا بشویم.
البته آنجا حوزه سنتی بود به روش قدیم خودشان کار میکردند ولی در عین حال یک پایگاه بسیار خوبی بود برای تربیت نیروی انسانی. صحیفه میخواندند، نهج البلاغه میخواندند. عربی ای که در صرف و نحو میخواندیم در آنجا بازگو میکردیم و تمرین میکردیم و یک روز هم درس اخلاق داشتیم.
پنجشنبه ها هم تبادل منبر بود که ما نمیرفتیم چون دنبال منبر نبودیم.
ما با مرحوم آقای جوکار در تهران نو در یک خانه کوچیک مشترکی زندگی میکردیم که طبقه اول آقای جوکار بودند و در راه پله یک حمام بود که مشترک بود و طبقه بالا یک اتاق داشت که من و خانم ساعتیان که همسرم بودند در آنجا زندگی میکردیم.
بعد از انقلاب فرهنگی من یک شب از مسجد می آمدم خانه که یک دفعه دیدم که چندی از بچه های سپاه یزد از جمله آقای احمدی که فرمانده سپاه یا شورای فرمانداری بودند دم درب منزل ما ایستاده بودند!
ادامه دارد...