ما اینها را دعوت کردیم اومدند داخل بعد به من گفتند که مسیول امور تربیتی بشید.
من گفتم که نه و من اینجا دارم حوزه میخونم و میخوام درسمو تموم کنم و ... که گفتند نه و وظیفه است و کسی نداریم و شما بهترین هستید و بچه های سپاه به این نتیجه رسیده اند. هرچی گفتیم نه قبول نکردند و بعد از کلی اصرار قبول کردم و به من نامه ای دادند و رفتیم وزارت خونه و این نامه رو دادم و منو معرفی کردند که بشم مسیول امور تربیتی.
آقای زاهدی خدا سلامتش بدهد مدیر کل امور تربیتی بودند، یه ابلاغی به من دادند به عنوان مسیول امور تربیتی یزد. من اومدم یزد در حالیکه هنوز تحصیلات را تموم نکردم و انقلاب فرهنگی بود و من شدم مسیول امور تربیتی یزد
لازم میدونم یه موردی رو در مورد اقای مهندس بگم. ایشون در تمام صحبت های خودشون "من" نمیگفتند و فعل جمع بکار میبردند ومن فکر میکنم بخاطر تواضحشون بود ولی چون در متن شاید برداشت اشتباهی میشد من تمام فعل ها رو مفرد آوردم.
به نظر میاد در اون دوران بعد از انقلاب اولین گزینشی بود که به صورت رسمی برگزار شد، بچه های بسیار خوبی رو جذب کردیم، دانشجوهایی که الان به دلیل انقلاب فرهنگی بیکار بوند و دانشجوهایی که درس رو تموم کردند و اماده خدمت بودند.
در یکی از روستاها حوزه علمیه داشتند که به ما دادند و ما بچه ها رو چند ماه بردیم اونجا آموزش دادیم و بچه های مخلص خالص پر حرارت رو فرستادیم در کار که حرکات بسیار خوبی انجام شد و این بچه ها بعداً هم بسیار رشد کردند و الان یا بازنشسته هستند هم کارهای خوب اموزش پرورش رو دارند. نیروی بسیار خوبی بود که به بدنه آموزش پرورش تزریق شد.
این مدت اتفاقاتی هم افتاد که من سریع ازش میگذرم. بعضی از معلمین و مدیران فکر میکردند که مسیولان تربیتی جاسوس هستند و
و شاید ماهم کارهایی میکردیم که این دید رو تقویت میکرد. اختلافاتی بین امور تربیتی ها و قدیمی ترهای آموزش پرورش رشد کرد.
تفکر بچه ها انقلابی بود ، بزن برو، حرکات تند و تفکر دوستان و بزرگترها که آدم های متدین ومذهبی و فرهنگی بودند و تجربه و سابقه خوب داشتند، بسیار آروم و با تانی بود. شاید این حرکات انقلابی تند در آموزش پرورش خوب نبود. به هر صورت بین اینها اتفاقی افتاد. و مصداقی شدیم من و مدیر کل. در مدارس طوماری جمع میشد یه طرف به نفع اونها ویه طرف به نفع ما، دیگه وزیر دخالت کرد وافرادی فرستاد اینجا ولی رضایت مخالفین جلب نشد تقریبا کار کشید به بیرون از آموزش پرورش و استانداری مخالفت کرد با جوونترها، نمایندگان استان مخالف شدند با ماها و امام جمعه مرحوم خاتمی بوندند که همراهی میکردند، در استانداری معاونین استانداری با ما همراهی میکردند. اصلا اختلاف داخلی ما کشیده شد به سطح جامعه و بحث روز شهر یزد شد. نمایندگان درخواست کردند که از بازدید کل کشور گروهی فرستادند بیاید بررسی کند مسایل آمزش پرورش رو و اینجا اومدند گروه بررسی کردند و یک ماهی مستقر شدند در شهرستان ها مختلف و و ما در شهرستان ها هم مربی داشتیم و این بحث ها همه جا شده بود. مرحوم اقای مدرسی که امام جمعه موقت بودند همراه ما بودند مرحوم اقای خاتمی تقریبا از ما حمایت میکردند و با فکر جوون ها همراه بودند.
ولیکن بسیار از ائمه جمعه هم با اونها بودند مخصوصا در شهرستان ها. بازرسی که اومد اینجا مستقر شد بعد از یک ماه رفتند تهران گزارش دادند که این بچه هایی که در اموزش پرورش هستند و منشای کار شدند باید دیگه از کار برکنار شوند. که هفت هشت ده تا بودیم وآقای برهانی بودند و بنده و آقای ساعتیان و دوستان دیگه ای بودند. و نباید کار کلیدی در طول عمرشون داشته باشند و از کارم الان برکنار بشوند و چند شرط دیگه. آقای وزیر زیر بار این گزارش نرفت و اجرا نکرد نمایندگان بهش تذکر دادند و سوال کردند بهشون جواب داد ولی نماینگان قانع نشدند.بردند در کمیسیون و وزیر گفت که موقعی گزارش بازرسی باید اجرا بشه که یه قاضی همراه گروه باشه وچون با این ها قاضی نبوده حرفش معتبر نیست و در نتیجه وزیر پیروز شد و ماها رو نگه داشت و مدیر کل هم با بحث هایی که شده بود،رفت و مدیر کل جدید اومد که من نمیخوام خیلی ریز وارد این قضایا بشم.
آقای گران مایه استاندار چهار محال بودند. اقای ناصری هم امام جمعه چهار محال شده بودند. به ما گفتند که وخیز بیا انجا که هم یخورده خودت راحت شی و یخورده استان راحت شه و بحث ها جمع بشه.
بنده هم تقریبا رضایت دادم بحث هایی شد وقرار شد که بریم. اقای بی طرف هم استاندار یزد بودندو به من گفتند که مدیر کل راه شو و از اموزش پرورش بیا اینجا تا فضا آروم تر بشه. اقای سعیدی نیا مدیر کل راه بودند و ابلاغی برای ایشون فرستادند، وزیر راه با دوتا وزیر دیگه اومدند یزد و یه برنامه ای داشتند برای بازدید از بافق و کارهای دیگری و مارو بردند خدمت مرحوم خاتمی و معارفه انجام شد.من قبلا در دفتر اقای خاتمی کار میکردم ، قسمت اداری دفترشون با من بود ، بنده رو میشناختند،اقای خاتمی گفتند که من ایشون رو میشناسم و گل باغ خودمون هستند و از این حرف ها.
بعد رفتم اداره کل و معرفی انجام شد و بعد گفتند همراه ما بی بریم بافق و ما نرفتیم گفتم ما باشیم و کارامون رو انجام بدهیم. متاسفانه اقای گرانمایه فشار اوردند که بیا چهارمحال و ماهم گفتیم استخاره میکنیم. با استخاره قرارشد که بریم چهار محال. دوستان اداره راه و استاندار یزد خیلی از من ناراحت شدند که چرا همچین کاری کردم و رفتم. یه روز مدیر کل راه بود یه روز خودشو معرفی کرد و بعدشم رفت! یخورده خوب نبود هم برای خود من هم برای استان و هم مسیولین استان.
اونجا که رفتم شدم مشاور اقای گرانمایه. مختصر بخوام بگم انتخابات فرماندار شهر کرد شد که ایشون برای جای دیگه کاندیدا شد که بره مجلس و من رو گذاشتند سرپرست فرمانداری برای برگزاری انتخابات، تجربه ای هم در این رابطه نداشتم ولی خدا کمک کرد و دوستان با تجربه هم کمک گرفتیم و انتخابات به خوبی برگزار شد.
اما حرکاتی اونجا سر صندوق ها داشتیم که خیلی زیبا نبود. اونجا عشایری بود، رای ها قبیله ای داده میشد و میومدند برای کسی کار میکردند و روز انتخابات هم این کار ها ادامه داردت. ما به چند نفر گفتیم که تا عصر که انتخابات تموم بشه نگهشون میداریم در فرمانداری که نروند سر صندوق ها. ما اختیار نداشتیم چون فرماندار نمیتونه همچین کاری بکنه و دستگیر کنه و نذاره کسی بره. فردا مدیر کل دادگستری زنگ زدن و با احترام گفتند که بیا صحبت کنیم و گفتند که کاری که کردی خوب نبوده و جلسه ای گذاشتن و صورت جلسه ای کردن که بخاطر مشکلات این ها باهم تفاهم کردند که در فرمانداری بمونن و نذاشت که مشکلی برای من پیش بیاد. بالاخره تجربه چند ماه فرمانداری رو گذروندیم و بعداً فرماندار اونچا به تدریج انتخاب شد و اومد سرکارش و ما شدیم معاون برنامه ریزی اونجا و همزمان هم دفتر اقای ناصری ارتباطاتی داشتیم و رفت و امدی داشتیم و همکاری های خیلی مختصری داشتیم. اقای ملک احمدی امام جمعه موقت بودند، آقای ناصری امام جمعه بودند، اقای اکبری دفتر اما جمعه رو میچرخوندند، مازندران بودند و یک جمعی بودیم که باهم مسائل استان را برسی میکردیم. اقای محتشمی هم وزیر کشور بودند و یه روز اقای رضایی که معاون مالی اداری ایشون بودند گفتند که بیا تهران کارت داریم. رفتیم تهران و ما کفش درست حسابی پامون نبود و پیرهنم رو شلوارم بود و خیلی ساده زندگی میکردم همیشه. ایشون گفت ما میخوایم تورو بذاریم استاندار و سرپرست استانداری اونجا، تو باید اول لباست رو عوض کنی و کت بپوشی، گفتم من تشریفاتی نیستیم و بلدم نیستم، باشه فکرش میکنم و بهتون خبر میدهم. دوست نداشتم قبول کنم چون اقای گرانمایه من رو آورده بودند و حالا میخواستند منو جای ایشون بذارند. از لحاظ اخلاقی هم در تنگنا بودم. اقای گران مایه مرخصی بودند، من با آقای گران مایه تماس گرفتم که بگم که همچین اتفاقی افتاده و به من همچین پیشنهادی دادند!
ادامه دارد...