صبح روز شنبه 15 خرداد که تعطیل هم بود با مهندس قرار داشتیم که البته من فکر میکردم اشتباهی رخ داده و حتما ریس دفترشان اطلاع نداشته که شنبه تعطیل است. که یک دفعه موبایلم زنگ خورد و ریس دفترشان گفت که با مهندس قرار دارید و فراموشتان نشود که من تعجب کردم و سریع خودم را به دفترشان رساندم. و سپس جلسه آغاز شد:
" بسم الله الرحمن الرحیم
من در دی ماه سال 34 در خانواده مذهبی و متدین متولد شدم. مادر و پدرم اهل نماز و مسجد و تهجد و قرآن و روزه و .. بودند. بنده فرزند اول خانواده بودم. بعد از من چهار پسر و دو دختردیگر به دنیا آمدند. شرایط زندگی سخت بود. پدر و پدربزرگم و عموها همه خانواده همه بنا و گل کار بودند. روزهای سختی بود. مشکلات اقتصادی و مالی بسیاری داشتیم و روزگار سختی را میگذراندیم. چندین بار خانه مان را عوض کردیم. مدتی در خانه ای که الان هم پدر و مادرم در همان جا زندگی می کنند، یک پستویی دارد که ما همه خانواده در این پستو زندگی میکردیم. البته تا آن موقع همه خواهر برادرهایم هنوز به دنیا نیامده بودند. کنار پستو را کنده بودند که زیر زمین بسازند و چند تخته گذاشته بودند که از روی این تخته ها به پستو میرفتیم و همه کارهایمان را همینجا انجام میدادیم. از پخت نان و کارهای روزانه گرفته تا خواب و ... و این منوال تا اتمام ساخت خانه ادامه داشت.
از وقتی که یادم می آید با پدرم مسجد میرفتم. از کودکی با مسجد و همچنین با کار رابطه داشتم. دوران دبستان، دبیرستان، تابستان ها، عید نوروز و دیگر اعیاد و حتی گاهی روزهای جمعه هم همراه پدرم به کار بنایی مشغول بودم. در هفده سالگی دیگر من دیگر یک بردست ماهر بودم. بابا که گچ میکشیدند من صاف میکردم، بندزنی میکردم، سیمان صاف میکردم، برای سقف زدن گل میکشیدم و .. .همیشه هم کنار بابا و عمو کار میکردم و البته خیلی هم کتک خوردم! شاید امروز این حرفا بی معنی باشد ولی در آن زمان رابطه کارگر و استادبنا این طور بود که استادبنا همه کاره کارگر بود و فرق نمیکرد که این کارگر همسایه بود، فرزند بود و یا غریبه ! با مشقتهایی که کار بنایی در آن زمانها داشت و در سرما و گرما باید زیر سقف آسمان کارمان را میکردیم، من سر کار رفتن رابیشتر بخاطر کتک هایش دوست نداشتم. خاطرات زیادی از نحوه تنبیه ها دارم که شاید خوب نباشد در ابتدا این حرف ها بیان شود.
قبل از دبستان ملا میرفتم و قرآن و حافظ راخواندم و بسیاری از شعرهای حافظ را حفظ کردم و تابستان های سال اول و دوم دبستان هم که سر کار نمیرفتم همین ملا را ادامه میدادم. توی ملا هم شیطنت هایی میکردیم و دروغ میگفتیم و بجای ملا رفتن، میرفتیم توی خیابان میگشتیم ، توی جوب هاو .. و بعد که میفهمیدند باز دعوایمان میکردند و تنبیهمان میکردند که البته این ها نشان میدهد که خیلی بچه سر به راه و ساده ایی هم نبودم !
درمقطع دبستان به مدرسه سعادت میرفتم که در طوال این 6 سال چند بار جا به جا شد و بعد اسمش شد 25 شهریور بعد از انقلاب اسمش شد 17 شهریور و بعدتر هم شد شهید قاعدی که در محله تل نزدیک حمام گلشن بود. و مدرسه دبیرستانم الان هتل لاله است که جنب آب انبار گلشن است. که پایین گودی کنار کتابخانه اینجا دبستان درس میخواندم. توی دبیرستان با اینکه تنبیه رواج داشت کمتر تنبیه میشدم چون درسم خوب بود و از لحاظ اخلاقی هم اقلا ظاهرا آداب را رعایت میکردم. ولی خوب باز هم اتفاق افتاد که یکی دوبار تنبیه شدم. مرحوم کاظمی ریس دبیرستان بودند، ایشان ممنوع کرده بودند که قبل از زنگ کلاس و زنگ های تفریح کسی توی کلاس ها باشد و همه باید توی حیاط باشند چون مدرسه نو ساز بود و میگفتن کثیف میکنیم، و به محض اینکه زنگ تفریح میخورد همه باید توی حیاط باشند. یه روز قبل از مدرسه رفته بودم آنجا از شانس ما زنبوری تو کلاس پشت شیشه بود و من با کتاب زدم رو شیشه و شیشه شکست و ریخت روی کلاه مدیر مدرسه و با اینکه مورد احترامشون بودم سیلی محکمی به من زدند و من چون دفعه اولم بود که کتک میخوردم، قهر کردم رفتم خونه و دیگه نیامدم مدرسه و تا روز بعد اقا سید یحیی بابای مدرسه آمدند دم خانه یمان دنبالم و با ناز بردنم مدرسه و با مدیر آشتیم دادند. چند دفعه دیگه هم اتفاقاتی افتاد ولی کلا آن زمآن یکی از ابزار آموزش تنبیه بود و تنبیه های شدیدی هم بود در مدرسه مان ظرف آشغال میدادند دستش یه پا کنار کلاس بایستد. پا روی شکم بچه میگذاشتند یا توی دستشویی شان میکردند و کتکشان میزدندو خیلی انواع و اقسام کتک ها ولی معلمان دلسوخته و خوبی هم داشتیم که هنوزم من با آنها ارتباط دارم و درس های بسیاری از آنان آموختم. از بین معلمان و مدیران دلسوخته هرکدام که هستند، سعی کردم که اقلاٌ سالی یکبار یک جلسه ای باایشان داشته باشم و دست بوسشان باشم.
دوران دبیرستان تصمیم گرفتم به دبیرستان رسولیان بروم. با اینکه مدرسه ملی بود و گران بود، با توصیه های دکتر پاکنژاد، آقای شمس الدین خرمی که ریس دبیرستان بودند از من پول نمیگرفتند یا خیلی کم میگرفتند یا قسطی میگرفتند و من توانستم بین دانش آموزان نسبتا پولدار آن روز درس بخوانم، البته آن مقداری هم که پول میگرفتند من خودم میدادم. جز شاگردان درسخوان بودم و از همان اول دوستان خوبی پیدا کردم و بعد در جلسات انجمن دینی راه پیدا کردم. که در یزد یک مقداری بهش ظلم شده است، چون در کشور انجمن دینی را به عنوان یک انجمن غیر سیاسی میشناسند، انجمن دینی در یزد بر خلاف انچه در کشور بود رهبریتش با رهبریت تهران نبود.انجمن دینی در یزد یک وقتی بایستی تحلیل شود. در یزد شهیدصدوقی مرحوم شهید پاکنژاد و دوستان دیگری مثل آقای مطیعی که به رحمت خدا رفتند، آقای مفیدی، آقای امینی، آقای مجلل، واقای فتاحی که در زمان قبل از انقلاب در تصادف تبلیغاتی به رحمت خدا رفتند، حضور داشتند. جمعی از این افراد به مبارزه فرهنگی و سیاسی علیه رژیم اعتقاد داشتند، در این جلسات رساله امام گفته می شد و کتاب ولایت فقیه حضرت امام، رساله حضرت امام، کتاب مرحوم بازرگان و کتاب مرحوم شریعتی به شدت توزیع میشد و بچه ها تفکر سیاسی پیدا کردند و گرچه مبارزه با بهائیت از اصول این انجمن ها بود ولی اینکه کار سیاسی نکنیم در یزد مرسوم نبود. دوستانی از آن جلسات برخبزیدند که مبارز بودند، مثل آقای قاسم مهریزی زاده که یکی از افراد موثر در انقلاب بود که البته متاسفانه بعد از انقلاب به منافقین پیوست و در جمع آن ها بود و در آخر هم به همراه همسرش اعدام شد و همچنین مرحوم منتظرقائم از کسانی بود که در جلسات حضور پیدا میکرد و همچنین دوستان دیگر. که البته این موضوعی ایست که باید بحث شود و انجمن دینی در یزد از مظلومیت خارج شود.
از اتفاقات دیگری که میتوانم در مورد آن زمان بگم و فکر میکنم تاثیر بسیاری بر من گذاشت این بود که من به عنوان سخنران در مراسم مختلف علیه بهاییت سخنرانی میکردم. روزی در جلسه ای که در منزل آقای فرح برگزار شده بود وافراد بهایی هم در آنجا زیاد بودند و آن روز در آن خانه بسیار جمعیت جمع شده بودند و خانه پر شده بود و من به عنوان سخنران رفتم که علیه بهاییت سخنرانی کنم. با دیدن جمعیت من زبانم بند رفت! بسم الله الرحمن الرحیم گفتم و شروع کردم به خواندن دعای امام زمان، الهم کل ولیک ... را گفتم و بقیه را فراموش کردم منـ و منـ کردم تا یکی از پای منبر به من تقلب رساند، و من ادامه دادم ولی باز ادامه دعا را فراموش کردم و همینطور چند بار این فراموشی ها در طول این دعا اتفاق افتاد و هر دفعه همه به من یادآوری میکردند تا بالاخره دعا تمام شد. و در آن موقع جلسه تقریبا برایم عادی شده بود و یک شعری در مورد امام زمان که حفظ بودم خواندم و بعد هم حرفایی که آماده کردم بودم را زدم. افرادی که آنجا بودند خیلی ازم تعریف کردند و میگفتند آیین سخنوری را خیلی خوب اجرا کردی و خیلی خوب سخنرانی کردی. بعد از سخنرانی مرحوم شهید پاکنژاد بلند شدند و کتاب مهدی موعود مرحوم مجلسی را به من اهدا کردند و از این کار بسیار تعریف کردند و من را بسیار تشویق کردند که:" با اینکه اول کار هول شده بودی و فراموش میکردی ولی بعد خوب مجلس رو بدست گرفتی و خیلی خوب ادامه دادی." این تشویقات من را برای سخنرانی و جلسات پر روتر کرد و با اینکه یک تکه بسیار کوچیکی در زندگی من بود ولی احساس میکنم شاید این روحیه دست کم گرفتن شکست ها و ادامه دادن و پشتکار را من از آن روز درس گرفتم. بعد از این داستان علاقه و ارتباط من با دکتر پاکنژاد بیشتر شد. دکتر پاکنژاد خیلی روح بزرگی داشتند. من در آن دوران به علت حساسیتی که داشتم (و به خاطر این حساسیت یکی دوتا عمل لوزه هم کرده بودم که فایده نداشت،) خیلی زیاد مریض میشدم و خدمت ایشان میرفتم ولی ایشان هیچ دفعه از من پولی نگرفتند و همیشه بالای نسخه ام یک علامت میزدند و میگفتند بروم داروخانه مرحوم دکتر رمضانخانی کنار امیرچقماق و داروخانه هم از من هیچگونه پولی نمیگرفت، و میگفت دکتر پاکنژاد حساب کرده اند!
ادامه دارد ...